|
لَلـِه همه ي كتاب هاي من و ماجان را ريخت توي انبان و سر تَل مير علي به آتش كشيد ، چيزهاي ديگر را هم سوزاند ، جامه ها ، همه ي اُرسي هايي را كه پلاستيكي نبودند و حتي خورجين بي بي را . حالا هم كه آن همه كفش و دمپايي نيمدار را كه ماجان ، جانش در آمد تا از سر تل و توي كوچه ها جمع كرده بود را يكجا خالي كرد توي آتش . و بلازه كشيد و دودش رفت توي همه ي خانه هاي «مال» كه از «سرگه » تا « پاگه » بدشان مي آيد از للـه و عملش . بدخلق است و بدحساب و هنوز پول «ارسي هايي» را كه از «حراجي ها» خريده بود را بدهكار است و هر بيست روز يك بار كه سر و كله شان پيدا بشود للـه غيبش مي زند . و حراجي ها از تنها پسرش سراغ مي گيرند و پسر للـه كه مثل هميشه تنبان كنده است و پاپتي و انگشتش را هي مي چرخاند توي سوراخ ژاكت چرك آلودش كه از چركي « كُولْ » شده و با آن چشم هاي تابدارش آسمان را يك وري نگاه مي كند . آن وقت حتماً مفش هم بيشتر و سبزتر از هميشه آويزان مي شود روي لوچه اش . « آب توي شاخش است » و دماغش را نه با دستمال چفت شده روي شانه اش پاك مي كند و نه با آستر ژاكت و نه حتي با سرْدستش . و اگر للـه ببيند مي غُرد كه چرا نور چشمي اش مُف دارد ، و منِ خدا زده هزاربار دلم زير و رو مي شود تا پاكش كنم . آن وقت اگر للـه حواسش نباشد دماغش را آن قدر « زور» مي دهم تا اشكش در بيايد . كاش حراجي ها آمدنشان را جلو بيندازند تا من آن همه كفش و دمپايي را ـ كه از ترس للـه گذاشته ام توي تنور را ـ بريزم توي يك لنگ ميزان آن وقت لنگ ديگر را خودشان سنگ مي گذارند و هر چقدر هم باشد مي گويند « سه كيلو » . سنگ ها كه وزنشان معلوم نيست و خودشان هم كه از همه ي عالم يزيدترند . خب ، سه كيلو هم مي شود يك جفت دمپايي نو و چند سقز براي خودم و يك جفت جوراب نو و شايد چند «پيچك» حلبي براي ماجان . گناه دارد ماجان ، خيلي گناه دارد . اگر دارايي اش را للـه آتش نمي زد مي توانست از مال خودش هرچه دلش مي خواست از «حراجي ها» بردارد . شايد هم الآن بيست روز شده باشد و صداي «سكل هاي حراجي ها» همه ي مال را خبردار كند . اول سگ ها پارس مي كنند ، بعد داد و قال بچه ها و بعد كم كم برق «سِكِل ها» كه از بالاي «دِرْبْ» نمايان مي شود و بعد پسر بي تنبان للـه و همه ي همبازي هايش كه سكل ها را تا آخرين خانه ي آبادي دنبال مي كنند و گاله مي زنند. و من همه ي آن چه را كه از ترس للـه توي تنور پنهان كرده ام را قبل از اين كه ببيند ، با حراجي ها معامله مي كردم . للـه خيلي نامرد است و دروغ مي گويد . للـه برادر پدرم نيست و همين طور پيرمرد بود كه «بي بي» را صاحب شد . ناچاري ، بي بي راضي نبود زنش بشود و مثل همه ي مال از للـه و بچه ي ناقصش بدش مي آمد . بي بي كه نمرده بود للـه نق اش در نمي آمد و ما را نمي زد و لباس بچه اش را خودش مي شست و خرابي اش را پاك مي كرد و به من و ماجان اخم نمي كرد . اما الآن كه للـه بدهكار است و بي بي هم مرده ، اوقات تلخي مي كند و بد مي گويد و امروز هم كه دار و ندار ماجان را ريخت توي آتش و سوزاند ، كه چرا توي خانه نمي ماند ، چايي دم نمي كند و با آرد جو نان نمي پزد . راست هم مي گويد ماجان زياد هم بچه نيست و آخرين بار كه بي بي تنور را روشن كرد يك سال پيش بود . آن وقت هنوز زنده بود و للـه بزهايش را نفروخته بود . × × × × × صداي پارس سگ ها و صداي سكل ها و حراجي ها كه از پشت درب نمايان مي شوند و بچه هايي كه به دنبالشان مي دوند وگاله مي زنند . و پسر ناقص للـه كه پشت سر همه مي دود و تنبان به پا دارد ولي پاك و پرچ نيست و مفش مثل هميشه سبز است . للـه نرفته ، تكيه اش را زده به گوني پر از كفش و دمپايي و چيزهاي پلاستيكي و پك ميزند به سيگار بي سر و ته اش و گاهي صورتش را گم مي كند توي دود سيگار . و آتش كه از دهانه ي تنور بلاز مي شود و ماجان كه مثل زن ها نشسته روي تنور و گِرده هاي نان را ناشيانه مي چسباند توي آن . و صورتش از ترس و حرارت خون شده . بوي نان ، بوي خوب نان مي پيچد توي خانه و ماجان با ترس و احتياط نان هاي سوخته و نبرشته را از تنور مي كشد بيرون . صداي سكل حراجي ها پشت دِرْبْ گم مي شود ، للـه سيگارش را تا ته كشده و پول ارسي ها را هم داده . من هر روز توي كوچه ها و سر تل را مي گردم تا بيست روز ديگر كه باز حراجي ها مي آيند… حسين محمدي ـ ايذه مرداد 82 1ـ اسم شخص 2ـ مرادف با روستا و آبادي 3ـ خشك و در مورد لباس ، چرك مرد منظور است . 4ـ كنايه از كم عقل بودن 5ـ فشار دادن 6ـ آدامس 7ـ النگو 8ـ تپه يا كوه كوچك |
|